تمام ماجرا
دیگر به بخشی از تو قانع نیستم... آری...
با هر چه داری دوست می دارم مرا باشی...
یک فصل از یک قصه ؟
نه!!!
این را نمی خواهم...
از این پس می خواهم تمام ماجرا باشی...
برچسبها:
دیگر به بخشی از تو قانع نیستم... آری...
با هر چه داری دوست می دارم مرا باشی...
یک فصل از یک قصه ؟
نه!!!
این را نمی خواهم...
از این پس می خواهم تمام ماجرا باشی...
هیچ وقت...
تمام عشق و محبت خود را به کسی نشان نده...
می دانی... آدم های زیادیشان می شود...
و به یکباره تو را پس می زنند...
آن وقت تو می مانی و دلی که دچار برزخ بی اعتمادی
شده...
اما مطمئن باش...
روزی هنگام عبور از خیابان بی کسی...
در گذر ثانیه ها ما به هم می رسیم...
و تو به خود می گویی...
" آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود..."
روزهای آخر است...
گذشت آن زمانی که نگاه های بی قرارمان انتظار دیدار یکدیگر را می کشید. گذشت آن روز هایی که با تمام وجود آرزوی تنها بودن را به نگاه خسته ی دیگران می فروختیم. گذشت آن نگاه هایی که عاشقانه زندگی را می دید. حال دیگر زمان آن رسیده که به گذشته ها برگشت و آرزو ها را شمرد. یاد روز هایی بخیر که پیدا کردن ستاره ی آسمان زندگی یکدیگر آرزویمان بود. روز هایی که...
حالا دیگر تنها شده ایم... چرا فراموش شده ایم و خود را به لحظه های غم آلود سپرده ایم؟
مگر یادتان نمی آید روز هایی که داشتن یک بسته مداد رنگی رنگارنگ چه خوشحالمان میکرد.
لحظه ها باز نمی گردند. این اخرین فرصت است!! شاید بعد از این دیگر تپش قلب هایمان شنیده نشود.
اینک لحظه ی دیدار ما با گذشته است!!
کاش گاهی با کفش های من زندگی را قدم می زدی تا مرا بهتر بفهمی...
تا بدانی جاده ی زیر پای من با آنچه تو ره می سپاری متفاوت است...
کاش می دانستی پنجره های ذهن من و تو...
رو به یک مکان باز نمی شوند...
آسمان دنیایمان هم رنگ های متفاوتی دارد...
ای کاش دنیای مرا با چشمان من می دیدی...
تنهایی را...
فقط در شلوغی می توان حس کرد...
دلت که گرفته باشد...
شادترین آهنگ ها اشک را از چشمانت جاری می کند...
شلوغ ترین مکان ها تنهایی ات را به رخت می کشد...
دلت که گرفته باشد...
نقص می شود همه ی قانون ها...
دل که قانون نمی شناسد...
مدت ها طول می کشد تا خاک بگیرد خاطره های رنگارنگ...
می گذاری تار شود این خاطره ها...
اما یک خواب ناغافل گرد و خاک تمام خاطره ها را می گیرد...
آن وقت هست که می شود مثل روز اول...
می شود خاطره های ناب...
سخت است... سخت است درک کردن دختری که...
غم هایش را خودش می داند و دلش...
که همه تنها لبخند هایش را می بینند...
که حسرت می خورند... به خاطر شاد بودنش...
به خاطر خنده هایش... و هیچ کس جز همان دختر...
نمی داند که چقدر تنهاست... که چقدر می ترسد...
از باختن...از اعتماد بی حاصلش... از یخ زدن احساس و قلبش...
از زندگی...
روز های رفته ی سال را ورق می زنم...
چه خاطراتی که زنده نمی شوند...
چه روز ها که دلم می خواست تا ابد تمام نشوند...
و چه روز ها که هر ثانیه اش یک سال زمان می برد...
چه فکر ها که آرامم کرد...
و چه فکر ها که روحم را ذره ذره فرسود...
چه لبخند ها که بی اختیار بر لبانم نقش بست...
و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد...
چه آدم ها که دلم را گرم کردند...
و چه آدم ها که دلم را شکستند...
چه چیز ها که فکرش را هم نمی کردم و شد...
و چه چیز ها که فکرم را پر کرد و نشد...
چه آدم ها که شناختم...
و چه آدم ها که فهمیدم هیچ گاه نمی شناختمشان... و چه...
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر می شود...
کاش ارمغان روز هایی که گذشت آرامشی باشد از جنس عشق و یکدلی...